معراج جان

شناسه نوشته : 13236

1393/09/26

تعداد بازدید : 1427

گرگ به لباس ميش درآمده
چه قبيح است و زشت و ناپسند وقتي همچون بادهاي دوره‌گرد، تخم نفاق و كينه را بر مزارع دل‌هاي مردمان مي‌پراكنيم، كه محصولش هم جز تفرقه چيز ديگري نيست! چه قبيح است و زشت و ناپسند وقتي زاغي سياه مي‌شويم جار زن بر سر هر كوي و برزن كه با سنگ و تير و كمان كودكان شهر برانند ما را... چرا كبوتري سپيد دل نباشيم كه پيك خبرهاي خوب است و قاصد پيام‌هاي صلح و دوستي كه در هر بام و پنجره آشيان دارد و در رواق هر امامزاده‌اي، حق آب و گل... چرا نسيم سحرگاهي نباشيم كه وقتي از ني‌لبك حنجره كسي مي‌گذرد، نغمات دلپذير و آوازهاي دل‌انگيز يكرنگي و محبت را به گوش جان‌ها برسانيم... مگر نه اينكه نمّام، گرگي است به لباس ميش درآمده كه اعتماد به لبخند دروغينش، بهايي جز دريده شدن و نابودي ندارد... و مگر نگفته‌اند بدترين مردم كسي است كه از برادران سعايت كند و احسان و خوبي را از ياد ببرد... مگر نه اينكه نمّامي و سعايت عاقبتي جز عذاب قبر ندارد... پس چرا موريانه‌هايي باشيم كه به تدريج پايه‌هاي پل ارتباطي ميان ديگران را بجويم و ريشه‌هاي اعتماد و صداقت را سست كنيم و آن‌گاه كه ميان ديگران ديوارهاي بدبيني و بي‌مهري كشيديم، آن‌ها را در تنهايي تلخ رها كنيم و طمع بورزيم براي طعمه‌اي ديگر!
 
پس يادمان باشد اين اصل جاودان را كه: (وَ لا تُطِعْ كُلّ حَلاّفٍ مَهينٍ * هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَميمٍ)؛ «و از هر قسم خورنده فرومايه‌اي فرمان مبر كه عيب‌جوست و براي خبرچيني گام بر مي‌دارد»... و از ياد نبريم كه وقتي دل جلاي الهي بيابد و انحرافات نفساني از آن زدوده شود، برندگي زبان هم نرم مي‌شود و سخن به جاي آن كه علف‌هاي هرزه كينه و دو به هم زني را بچيند، همچون گل‌هاي سپيد بهاري بر دل‌ها مي‌نشيند كه چين و چروك‌هاي سخن، انعكاس اعوجاج و تيرگي قلب است؛ زيرا از آينه دل صاف و سليم، جز كلام مهر و صفا، چيز ديگري متجلي نمي‌شود...